بسْم الله الرحْمن الرحیم بسم الله آیین زبان است و چراغ جان و ثناء جاودان. بسم الله کلید گوشها است و آئینه چشمها و یادگار دلها. بسم الله مجلسها معطر کند، جانها منور کند، زبانها معنبر کند، گناهها مکفر کند.
دلها عارفان از شوق این نام بر آتش است. وقتها دوستان در سماع این نام خوش است. سینهها درویشان از مهر و محبت این نام منقش است. بیمارى دوستان را جز الله طبیب نیست، درماندگان و زارندگان را جز الله مجیب نیست.
مومنانرا در همه احوال جز او یار و حبیب نیست. ویل آن را که از لذت سماع نام او وى را نصیب نیست.
نام خداوندى که از پاره گل دلى بنگاشت و مر آن دل را بمرتبت از هر دو کون بر گذاشت و انوار جمال و جلال خود برو گماشت و آن را در کنف لطف خود نگه داشت و در قبضه صفت خود بداشت، هماى همت او تا شرفات سرادقات حضرت برافراشت و از نظر خود بیرون نگذاشت. و فى الخبر ان الله لا ینظر الى صورکم و لا احسابکم و لکن ینظر الى قلوبکم.
قوله: و الطور، اقسم الله عز و جل بالطور الذى کلم علیه موسى لانه محل قدم الاحباب وقت سماع الخطاب. رب العزه قسم یاد میکند بقدم گاه موسى، آن وقت که در سماع کلام حق بود و در منزل: و قربْناه نجیا شراب شوق از جام مهر نوش کرده و در عشق حضرت مست و مخمور آن شراب گشته و از سر مستى و بىخودى نعره أرنی زده تا او را گفتند که یا موسى اگر میخواهى که در میدان مشاهدت نسیم قرب ازل از جناب جبروت بر جان تو دمد، فاخْلعْ نعْلیْک، چنانک دو تا نعلین از پاى برون کنند، دو عالم از دل خود بیرون کن. از دو گیتى بیزار شو و دوست را یکتا شو.
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضاء دوست باید یا هواء خویشتن
این جهان و آن جهانت را بیک دم در کشد
گر نهنگ درد دین ناگاه بگشاید دهن
در خبر است که همه ذرات موجودات و صفات متلاشیات در وقت سحر که در طلب درد دین از اوطان خویش هجرت کنند، بعد از اوج على قصد تحت الثرى کنند، طائفه از تخوم زمین بدین گلشن بلند بر خرامند و با یک دیگر این ندا مىکنند که: هل مر بک ذاکر، هیچ ذاکرى بتو برگذشت؟ هیچ جوینده در راه دین آمد؟
هیچ دردزده بطلب او برخاست.
آرى هر که در آرزوى عیان بود پیوسته دوست را نشان پرسان بود.
و الطور عزیز مکانى و شریف مقامى که حق جل جلاله با موسى بر آن مقام مناجات کرد و موسى را اهل خطاب و کرامات کرد و رب العزة قسم بدان مقام یاد کرد که و الطور.
دامغانى گفت لما تمکن موسى من ذلک المقام و سمع الکلام من الملک العلام قال موسى بلسان الدلال على بساط الوصال یا ذا الکرم و الافضال و الجمال و الجلال، ارنى انظر الیک ها انا ذا بین یدیک، فاجابه الجلیل سبحانه لن ترانى الا بدلائلى و برهانى و شواهدى و بیانى. فانک لا تحمل نور جلالى و سلطانى و لکن انظر الى الجبل ترى قدرتى و برهانى فلما تجلى ربه للجبل صار اربع قطع، کذلک قلب موسى صار على اربع قطع: قطعة سقطت فى بحر الهیبة و قطعة سقطت فى روضة الحجة و قطعة فى وادى القدر، و قطعة فى نسیان رویة المنة ثم صاح بلسان الحیاء تبت الیک.
جعفر خلدى حکایت کند که شاه طریقت جنید قدس الله روحه با جماعتى فقرا قصد زیارت طور سینا کرد چون بدامن کوه رسید هاتفى از آن گوشه آواز داد که اصعد یا جنید فان هذا المکان مقام الانبیاء و المرسلین و مقام الاولیاء و الاصفیاء بر خرام اى جنید برین مقام پیغمبران و قدمگاه صدیقان و دوستان گفتا بر سر کوه شدیم و جنید چون قدمگاه موسى دید بشورید و در وجد آمد، درویشى این بیت بر گفت:
ان آثارنا تدل علینا
فانظروا بعدنا الى الآثار
جماعت همه بموافقت در تواجد آمدند. هر یکى را شورى و سوزى و از هر گوشه آوازى و نیازى و در هر دلى دردى و گدازى. یکى از حسرت و نیاز مىنالد، یکى از راز و ناز مىگرید. این چنانست که پیر طریقت گفت: الهى در سر گریستنى دارم دراز، ندانم که از حسرت گریم یا از ناز.
گریستن از حسرت بهره یتیم است و گریستن شمع بهره ناز، از ناز گریستن چون بود آن قصهایست دراز.
راهبى آنجا در غارى نشسته چون ایشان را بدان صفت دید، سوگند برنهید که یا امة محمد بالله علیکم کلمونى. بعاقبت که جماعت را سکون درآمد جنید را خبر کردند از حال آن راهب. برخاست و پیش وى رفت. راهب گفت این رقص شما و این وقت و وجد شما همه امت راست بر عموم، یا قومى را بر خصوص، جنید گفت قومى راست بر خصوص، گفت این قوم را صفت و سیرت چیست، گفت قومى که دنیا و عقبى در بادیه وقت ایشان دو میل است، بهشت و دوزخ بر راه درد ایشان دو منزل، و هر چه دون حق بنزدیک ایشان باطل.
بروز نظاره، صنایع کنند و شب در مشاهده صانع باشند.
بىخیل و حشم پادشاهانند، بىگنج و خواسته توانگرانند. دردها دارند در دل وز گفتن آن بىزباناند زبان جان حالشان بنعت افتقار مىگوید: الهى وقت را بدرد مىنازیم و زیادتى را مىسازیم، بامید آنکه چون درین درد بگدازیم، درد و راحت هر دو براندازیم.
راهب گفت اى شیخ راست است مىگویى و من در انجیل عیسى هم چنین خواندهام که خواص امت محمد قومى خرقهداراناند، بصورت درویشان و بدل توانگراناند. در وطن خود غریب و از خلق بر کراناند. از دنیا بلقمه و خرقه راضى و از تعلق آزادگان و آسودگاناند. و انا اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان محمدا عبده و رسوله و انکم اولیاء الله و اصفیائه و ان دینکم دین الحق و ان اصواتکم من صفاء اسرارکم.
قوله: و کتاب مسْطور بلسان الاشارة ما کتب على نفسه جل جلاله ان سبقت رحمتى غضبى. بزبان اشارت بر ذوق اهل حقیقت، کتاب مسطور آن نبشته است که در عهد ازل بر خود نبشت که سبقت رحمتى غضبى. هزار جان عزیز فداء آن وقت دلنواز باد که ما را بى ما خلوت گاه داد و در الطاف بىنهایت بر ما گشاد و بعنایت ازلى و لطف سابق لم یزلى مىفرمود: سبقت رحمتى غضبى.
اى جوانمرد شکر کن مر آن خداى را که ترا پیش از سوال و معارضه، آن داد که اگر بتو باز گذاشتى و تو هزاران سال اندیشه کردى بتحکم بر سر آن نرسیدى، دعاک و انت غافل، علمک و انت جاهل خلقک و لم تک شیئا مذکورا، سقاک بکأس بره فى مجلس سره شرابا طهورا. این همه آثار سبقت رحمت است که مىفرماید جل جلاله سبقت رحمتى غضبى.
پیر طریقت گفت الهى بعنایت ازلى تخم هدى کشتى، برسالت انبیاء آب دادى، بمعونت و توفیق رویانیدى، بنظر لطف پرورانیدى. اکنون سزد که باد عدل نه وزانى، و سموم قهر نه جهانى و کشته عنایت ازلى را برعایت ابدى مدد کنى.
و الْبیْت الْمعْمور اشارة الى قلوب العارفین المعمورة بالمعرفة و المحبة.
بیت معمور اشارت است بدلها عارفان که بمعرفت و محبت الله آبادان است، بنظر او زنده، و بلطف او شادان است.
پیر طریقت گفت سه چیز است که سعادت بنده در آن است و روى عبودیت روشن بآن است: اشتغال زبان بذکر حق. استغراق دل بمهر حق. و امتلاء سر از نظر حق. نخست از حق نظر آید و دل بمهر بیاراید و زبان بر ذکر دارد.
پیر طریقت گفت الهى ذکر تو مرا دین است و مهر تو مرا آئین است و نظر تو عین الیقین است. پسین سخنم اینست، لطیفا دانى که چنین است. آن عزیزى گفته: زبانى که بذکر او مشغول بود، دلى که بمهر او معمور بود، جایى که بنظر او مسرور بود، از روى حقیقت آن بیت المعمور بود. این حال را سه نشان است و کمال عبودیت در آن است: عمل فراوان و از خلق نهان، و دل با وقت ورد پیوسته شتابان.
یوْم یدعون إلى نار جهنم دعا این آیت موجب خوف است.
إن الْمتقین فی جنات و نعیم، فاکهین بما آتاهمْ ربهمْ موجب رجا است.
رب العالمین فرا پى یکدیگر داشت تا بنده پیوسته میان خوف و رجاء روان بود. این خوف و رجا جفت یکدیگراند، چون با یکدیگر صحبت کنند از میانه جمال حقائق ایمان روى نماید. هر روشى که از این دو معنى خالى بود، یا امن حاصل آید یا قنوط و هر دو صفت کفار است، زیرا که امن از عاجزان بود و اعتقاد عجز در الله کفر است و قنوط از لئیمان بود و اعتقاد لوم در الله شرکت است. و نیز نه همه خوف از عقوبت باید و نه همه رجاء و انتظار رحمت و ترا این بمثالى معلوم گردد: چراغى که در وى روغن نباشد روشنایى ندهد، چون روغن باشد و آتش نباشد ضیاء ندهد، چون روغن و آتش باشد تا بلیته نباشد که هستى خود فدا کند تمام نبود.
پس خوف بر مثال آتش است و رجا بر مثال روغن و ایمان بر مثال بلیته، و دل بر شکل چراغ دان. اگر همه خوف باشد چون چراغى بود که در وى روغن نیست. ور همه رجا بود، چون چراغى است که در وى روغن است و آتش نیست.
چون خوف و رجا مجتمع گشت، چراغى حاصل آمد که در وى هم روغن است که مدد بقاء است، هم آتش که ماده ضیاء است، آن گه ایمان از میان هر دو مدد میگیرد، از یکى ببقا و از یکى بضیا و مومن ببدرقه ضیاء راه مىرود و ببدرقه بقا قدم مىزند. و الله ولى التوفیق.